شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد....
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
یکی از پاهای هری از دیگری بزرگتر بود. او به دوستش دیک گفت من هرگز نمی توانم کفشی برای پاهایم پیدا کنم.
دیک گفت: چرا پیش کفاش نمی روی. یک کفاش خوب می تواند کفش خوبی برای تو درست کند.
هری گفت: من هرگز یک کفاش نداشته ام. آیا آنها گران نیستند؟
دیک گفت: نه. بعضی از آنها نیستند. یکی از کفاشان خوب در روستای ما است و کاملاً ارزان است. این آدرسش است. او چیزی روی یک تکه کاغذ نوشت و به هری داد.
چند روز بعد هری به کفاشی روستای دیک رفت، و کفاش برای او کفشی درست کرد.
هری یک هفته بعد برای دیدن کفشش دوباره به کفاشی رفت. در آن هنگام با عصبانیت به کفاش گفت: شما مرد نادانی هستید! من گفتم،: یکی از کفش ها را بزرگتر از دیگری درست کن، اما شما یکی را کوچک تر از دیگری درست کرده اید!
برداشت آزاد!
داستانک داستانی کوتاه است که خواندنش از حوصله کسی خارج نیست و می تواند دارای مفاهیمی متعدد از پند های آسمانی گرفته تا طنز باشد. داستانک به علت کوتاه بودن به راحتی به ذهن نفوذ می کند و باعث پیشرفت قوای فکری در مقابله با مشکلات می شود.
https://telegram.me/Kdastan